مانیمانی، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره
مانیمانی، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره

مانی همه زندگی مامان و بابا

عکسها و خاطره های تابستانه

1395/5/30 14:13
نویسنده : مامان فاطمه
297 بازدید
اشتراک گذاری

یه شب بعد از اینکه از  خونه مادر جون برگشتیم به همراه بابایی رفتیم پارک ساحلی . شما عاشقه این پارکی و بهش می گی گلوار 

یه عصر جمعه تابستونی لب دریا . شما و عشق شن بازی

آخرین جمعه شهریور ماه یا تابستون که بابایی خونه نبود و من و شما با هم رفتیم لب ساحل و از اونجایی که همه وسایل شن بازیت تو ماشین بابایی بود با قاشق شنها رو می کندی و خیلی هم برات لذت بخش بود 

این هم تقریبا میشه گقت اولین نقاشی منسجم شماست . عکس یه دلقک که خیلی هم دوستش دارم . خیلی خوشگله مانی جونم

ا

اولین کار با سفالت عشقم ولی حیف از دستت افتاد و شکست غمگین

تعطیلا عید فطر ( تیرماه ) شبی در چادر در گردنه حیران . تجربه جالبی برامون بود . در عین حال خیلی خوش گذشت . شما می ترسیدی می گفتی مامان گرگ بهمون حمله نکنه . خیلی جالب بود . می گفتی این خونه مونه

عشق موتور سواری . یواشکی سوار موتور همسایه شدی که تو پارکینگ پارک شده بود . از همه چیش هم سر درمیاری . وروجک خان

تولد پدر جون 4 مرداد ماه . در عین حال سالگرد عروسی پدر جون و مادر جون هم بود . جشن تولد گرفتن رو خیلی دوست داری . عشق شمع روشن کردنی عزیز دلم

یه مسافرت کوتاه به اسکستان نزدیک خلخال . روستای پدری پارسا و عمو سعید . شما و عمو سعید در حال نگاه کردن به کوه . دنیال شغال می گشتی و عمو سعید داره به شما یاد میده که چطوری از دوربین استفاده کنی 

شما و پارسا در حال دور زدن تو روستا بودید که یه گله گوسفند رو دیدید و کلی شما ذوق کردی . 

شما و آیناز یه روزی که آیناز جون اومده بود خونمون . البته فقط به اندازه همین تخمه خوردن با هم خوب بودید و طبق معمول بعد از این دوباره بینتون شکرآب شد . خخخخخ . تا قبل اومدن آیناز همش بهانهشو می گیری و بی تابی که بیاد ولی قتی به هم می رسین شروع می کنید به کل کل و ...

عافیت باشه پسر قشنگم . به زور حموم میری و به زور هم از حموم درمیای شاکی

تو مسیر گردنه حیران جایی بابا جون نگه داشتن تا پیاده شیم و شما به محض پیاده شدن بد جور خوردی زمین و دست و پات زخمی شد و کلی خاکی شدی . الهی فدات شم . کلی گریه کردی قربون اشکهات بشم 

خونه مادر جون و ابتکار جالب این کتاب که مثل صورتک عمل می کرد . 

 

گردنه حیران زیبا

یه روز که من و شما به همراه خاله زهرا و رایین رفتیم دریا و شما حسابی شنا کردین

در حال کمک به من . داری پیاز خوردی می کنی . فکر در آینده آشپز خوبی بشه عسلم . خیلی هم با سلیقه ای 

اکثرا توی مسیر های طولانی خوابت میبره . این هم تو مسیر آستاراست

در حال انجام حرکات آکروباتیک

نگاه متفکرانه به منظره بارونی . ( اببته چون به علت شدت بارش بارون تو خونه مونده بودی و مجبور بودی از بالکن بیرون رو نگاه کنی 

شما و آیناز جون در حال قایق سواری تو شهر بازی . اولش می ترسیدی . البته به تنهایی کاری رو انجام بدی می ترسی ولی با یه بچه دیگه خیلی هم شجاع میشی و این کار رو خیلی هم خوب انجام دادی . دوستت دارم عزیزم .

مدل جدید نواختن ارگ خخخخخ

این کتونی رو خودت انتخاب کردی . و به راحتی هم پات می کنی . خیلی هم خوب

یه روز که از من چیزی می خواستی و من به شما گفتم که تو خونه هیچ پولی ندارم  و شما هم رفتی یه چاقو برداشتی و قلکت رو اوردی و گفتی بیا مامانی از پولهای من بردار . انقدر این کارت برام جالب و با ارزش بودکه نگو . دوست کوچولوی من . کم کم داری ارزش پول و اهمیتش رو درک می کنی . الهی قربونت برم که میشه روت حساب کرد 

و اما هنوز بعد از ظهرها باید روی پا بخوابی . ماشالله ت باشه مامانی . دیگه مرد شدی آخه این چه کاریه

تقریبا کار همیشگیته که یواشکی بری سروقت وسایل من . عینکمو به چشمت بزنی و از همه بدتر عشق کفش و دمپایی پاشنه بلندی . 

یه روز رفته بودیم خونه بابابزرگ . البته شما پیرو اون مهد کودک نرفتنهات . و دمپایی خاله منیژه که گویا پاشنه خیلی بلندی هم داره رو می پوشیدی و توحیاطشون قدم می زدی . وقتی اومدیم دنبالت و رسیدیم خونه . شما موقع راه رفتن و دوییدن پاشنه پات روبلندی میکرید . اولش من و بابا فکر کردیم پات چیزی شده و ازت سئوال کردیم علت طرز راه رفتنت رو و شما جواب دادی کفش پاشنه بلند پامه . الته کفش پاشنه بلند خیالی . قیافه من و بابایی هم  اینجورتعجب

 

پسندها (1)

نظرات (0)