مانیمانی، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره
مانیمانی، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره

مانی همه زندگی مامان و بابا

حال خوب این روزها

1395/3/23 10:52
نویسنده : مامان فاطمه
101 بازدید
اشتراک گذاری

هر روز که می گذره بیشتر از پیش خدا رو به خاطر داشتنت شاکر می شم . هر روز که می گذره ارتباط من و تو شکل دوستانه تری می گیره . خیلی وقتها فکر می کنم تنها دوستمی چون واقعا حرفهامو می فهمی . مخصوصا وقتی که می گی مامان بیا باهم حرف بزنیم . اون موقع هس دلم بیشتر به بودنت گرم میشه . شدی یه دوست کوچولوی خواستنی که الان علاوه بر اینکه عزیز دل مامانشه همدم و همرازش هم هست . همیشه هوامو داری . مخصوصا وقتهایی که خیلی درگیرم و سرم شلوغه کمک بزرگی هم برام هستی . عاشق دستهای کوچولو و تپل و گرمت هست که وقتی به صورتم می کشی همه خستگی ها رو از تنم در می کنم . گاهی وقتها فکر می کنم سیزده چهارده ساله ای . انقدر که همراه خوبی واسم هستی . دوسست دارم دوست خوبم .

خب اگه در مورد این چند روز اخیر بخوام بگم اینکه  یک بار بدون آمادگی به همراه خاله و آیناز رفتیم پارک  شهر  ( بلوار ساحلی ) این هم از عکس شما

یک شب هم مهمون خاله زینب و عمو مصطفی و نوریا جون بودیم به همراه خاله جون و عمو محسن توی یه پارک که برای بازی شما خیلی مناسب بود . و شما و آیناز و نوریا خیلی بهتون خوش گذشت ولی متاسفانه هیچ عکسی از اون شب خوب ندارم . غمگین

و روز بعدبه همراه خاله مریم اینها و آیناز رفتیم ماسوله . به روستای پدر شما . خونه پدر جون .. توی راه از مسیر زیبا و سرسبز و روستایی آبکنار گذشتیم . البته تمام طول مسیر رفت و بر گشت رو شما ترجیح دادی با عمو محسن بیای . راستش از دستت کمی دلخور شدم . دوست داشتم پیش خودم می موندی و این اولین باری بود که انتخاب کردی و البته شخص دیگه ای رو به من و بابایی ترجیح دادی عصبانیولی باز حق انتخاب با خودته محبت و آیناز هم تو ماشین ما موند . این طوری بهتر هم شد که تا حد ممکن شما و آیناز دور از باشید تا جنجال کمتری داشته باشیم توی راه . با هم نمی سازید که چشمک

این هم یه عکس از توی مسیر کنار شالیزار 

کمی نشستیم و شما برای اولین بار به همراه ما اشبل پلو خوردی . و همش اسمش رو که برات جالب بود تکرار می کردی . خخخخ شب رسیدیم به ماسوله و همچنان شما فعال و پر انرژی بودی و صبح هم به زحمت بیدارت کردم و بعد از صبحانه به همراه بابایی و خاله اینها و آیناز رفتیم کوهنوردی . توی مسیر تعدادی گاو بود که حسابی ازشون ترسیدی . البته این چند روزه به لطف بودن خاله اینها و طبیعت گردی و کوهنوردی فهمیدیم که کوهنورد قابلی هستی . راضیاین هم یه عکس از مسیر و جایی که رسیدیم 

و این عکس گویای اینه که طبق معمول شما و آیناز دارین از خجالت هم در میاین . 

و البته وقتی از ماسوله برگشتیم  و یه سر خونه مادرجون اینها رفتیم تا خاله اینها رو که همون وقت می خواستن برن چالوس بدرقه کنیم شما و آیناز اصلا رفتار خوبی با هم نداشتید و باعث شدید که ما خیلی زود بریم خونه خودمون .

یکی از این روزها که از سر کار برگشتم شما و آیناز و آماده کردیم و بردم لب ساحل و شما اولین آب تنی امسال رو کردی .

خیلی بهتون خوش گذشت و در ادامه این روزهامون که به ماه رمضون رسیدیم . و من و شما عصر ها میریم دوچرخه سواری . راستی تازگیهاکلمه عقب رو درست تلفظ می کنی . تا قبل این  عبق  می گفتی .  مثل دنده عبق . 

چند روز ه که همش فیلم شهر موشهای دو رو می بینی . روز وشبمون شده این فیلم . مخصوصا علاقه مند به کپلک تو فیلم شدی و هی  می خونی عموعمو جون عمو دل بیقرارم عمو بیقرارم . عین خودش

عزیزم امیدوارم همیشه وجودت سالم و دلت شاد باشه . چون فقط با شاد بودن تو ما شاد میشیم 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)